گاه شمار بزرگ مرد کوچک من

فرشته من زمینی شد

1394/3/21 23:45
نویسنده : شیما
448 بازدید
اشتراک گذاری

بلاخره روز موعود رسید عزیز دلم بغل

مامان با کلی امید آرزو چشم براه همین چند ساعت باقیمانده بود 

از چند هفته قبلش برای آرامش رفته بودیم خونه مامان شکوه شب قبل از به دنیا اومدن تو هم خاله و رادین وعمو محمدت اومدن پیش ما

صبح ساعت 4 بلند شدیم اماده شدیم برای رفتن به بیمارستان بهمن

همه با هم راه افتادیم وخاله ام هم اومد جلوی درب بیمارستان مامان و خواهر بابایی مجید هم اومدن خلاصه راهی شدیم و بعد از تکمیل پرونده ها حرکت کردیم به سمت اتاق مخصوص /اتاق خصوصی هم پر بود و بابایی بخاطر اینکه آرامش داشته باشیم برامون اتاق vip گرفت زیبا

بعد از خداحافظی از همه رفتم داخل یک پرستار مهربون کمک کرد  تا لباس مخصوص زایمان و تنم کنم و بعد رفتیم اتاق دیگه ای برای ازمایش و آنژیوکد و سوند که اصلا هم اذیت نشدم جشن

بعد هم خوابیدم روی تخت دیگه ای تا نوبت من بشه ... اون لحظه فقط داشتم برای همه اونهایی که التماس دعا ازم داشتن دعا میکردم

تا دکتر ما خودش اومد دکتر محسن معینی که واقعا پنجه طلاست گفت بیمار منی گفتم بله و خودش  تخت و گرفت و با حالت دو برد سمت اتاق عمل ... کمی ترسیده بودم می خواستم بگم چه عجله ای هست حالا داشتیم با هم گپ میزدیم دکترررررررر

اتاق سردی بود یک تخت و یک چراغ و چند دستگاه کنار اتاق اصلا شبیه اتاق عمل هایی که قبلا دیده بودم نبود

اقایی که کمک دکتر بود گفت کمرت و بی حس میکنم دوباره بیای زایمان کنی هفته دیگهدرسخوان 

خلاصه یک دستگاه به پا م یک دستگاه فشار به دست و کمر هم بی حس تا نوک انگشت های پام

تا اینجا خوب بود و اصلا چیزی نفهمیدم اما امان از بعدش که دیگه نتونستم نفس بکشم فقط به همه نگاه میکردم و میگفتم کمک کمک

نمی تونستم نفس بکشم و فکر میکردم نمی تونم دیگه تو رو ببینم

کاملا متوجه میشدم چی داره میگذره اطرافم

به هم نگاه میکردن و میگفتن چی شده ؟ یکی میگفت شاید معده اش هست و بعدش از من میپرسیدن چیزی نخوزدی و با سر میگفتم نه

یکی میگفت فشارش و نگاه کنید منفی شده

تو تمام این لحظه ها من فقط میگفتم نمی تونم با دستگاه اکسیژن و با کیسه هوا روی دهن و بینی فقظ میگفتم نه  نه نه

یعنی اونها هم کاری برای من نکرد

تا اومدن سرم و نگه داشتن و روی گردنم پشت سر هم کنار هم عین یک خط کش تزریق انجام دادن و میگفتن پیش خودشون احیا شد

کسی از خانواده ام نفهمید نه اون موقع نه بعدش

فقط خودم می دونستم که رفتم و برگشتم

وقتی  پزشک خودم با ترس نگاه میکرد به اطرافش و توضیح میخواست و میگفتن افت فشار بود اکسیژین نرسید احیا شد نبض خدا رو شکر

فهمیدم چه خبر بوده خدا نخواست من بدون سعادت دیدن روی ماهت برم  خدا نخواست من مادری نکنم برای جگر گوشه ام

نشونت داد دکتر ساعت 7:40 دقبقه صبح

بعد هم مرتب کردنت و گذاشتن توی بغلم نمی دونم تو سردت بود یا من یخ بودم اما با اغوش گرفتنت حالم خوش شد بعد هم رفتم سمت اتاق ریکاوری

همه ناله میکردن و فریاد میزدن که سردمون هست و دردداریم

تنها کسی که تو بخش اروم بود و بی صدا خوابیده بود من بودم داشتم میلرزیدم ولی چیزی نگفتم  پرستاری شما رو اورد کنارم گفت این هم دخترت گفتم پسره بچه ام اینقدر سفید بودی ناز و ظریف که شبیه دختر ها بودی بهت شیردادم چند قطره و بردنتت

اومدن گفتن این اماده است بره تو اتاق خودش چون اصلا درد نداشتم بخاطر داروها

اتاق من هم چون ویژه بود خالی بود اماده منو کارنم که یک شب کنار هم باشیم  بابایی مجید بیرون اتاق ریکاوری منتظر ما بود و همش میپرسید درد نداشت خوبی و من هم میگفتم خوبم

هیچی از اتاق عمل نگفتم

مامان هم تو اتاق منتظربود و بعد از چند ساعت شیوا و خاله و عمه ام و ...همه اومدن دبدن روی ماهت

و فردا ظهر راهی شدیم سمت خونه و بعد قربونیو حموم و راهی خونه مامان شکوه شدیم تا چهل روز رو سپری کنیم با هم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)